به نام خدا



آرام و متین قدم بر ‌می‌داشت، انگار از هیچ چیز و هیچ کس هراس نداشت. مثل کسانی که آب از سرشان گذشته.

از دور دیدمش، ناخودآگاه لبخند بر لبانم نشست. او اما مرا ندید. مضطرب بودم، چند متر بیشتر فاصله نبود و زمان اندک. چکار باید بکنم؟ اگر مرا ببیند و راهش را کج کند چه؟ اگر از من فرار کند؟ 

باید تصمیمم را می‌گرفتم. 

یکی گفت به طرفش بدو، دیگری گفت بی اعتنا از کنارش عبور کن. نمی‌توانستم نادیده بگیرمش، می‌خواستمش، باید بدستش می‌آوردم.

حالا دیگر روبه روی هم بودیم. همه چیز به تصمیم من بستگی داشت. باید کاری بکنم. یکی گفت دخترجان از دستت می‌رود هااا. 

روی ترس و غرور دخترانه‌ام پا گذاشتم. سخت بود ولی تصمیمم را گرفته بودم. 

در یک ثانیه خم شدم و در دستانم گرفتمش. تقلا می‌کرد. با پاهایش دستانم را می‌خراشید ولی رهایش نکردم. 

تا حالا آبک را در دستانتان گرفته‌اید؟؟؟

برای چند ثانیه حس ‌می‌کنی دنیا تمام شده‌ وقتی تلاش می‌کند راهی پیدا کند که از لای انگشتانت بیرون بیاید‌.

در شیشه ای انداختمش و با اتیل استات کشتمش. 

حالا در کنار بیست و چهار ه دیگر، در شکمش سوزن فرو رفته و روی دیوار به چشمانم زل زده است.


حس می‌کنم ده سال بزرگتر شده‌ام. پیرم کرد.


 برای درک بهتر مطلب این را هم ببینید

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اگزوز آموزش رایگان بورس shishebarghi دانلود آهنگ جديد فارسي مشتاقٌ الیه تجریش هاست سلام مهاجر گوشه ای دور از هیاهو مطالعه iranpolicy.parsablog.com