رو به روی در ورودی دقیقاً پشت به میز مسئول کتابخونه یک کمد شیشه ایِ قابل توجه هست که همیشه درش قفله .

چند کتاب مصور بزرگ ، چند تا فرهنگ قدیمی ، چند تا مرجع و.

از بین همه یک دیوان حافظ قدیمی نظرمو جلب کرده بود. آقای دال میگفت تعبیر هر غزل رو با آیات قرآن آورده.

ازش خواهش کردم درِ کمد رو برام باز کنه با اینکه می دونستم امکان نداره. تعصبی که به کتابها داره مثال زدنیه.

 (شاید بعد ها یک کتاب درباره ی آقای دال بنویسم چون در چند جمله توصیف نمیشه)

به هر حال بدون توجه به چهره متعجب من بدون حرف رفت سمت کمد و درش رو باز کرد. دیوان حافظو برداشت و رو به من گفت میخوای برات فال بگیرم دخترم ؟

 از خدا خواسته قبول کردم و ازش تشکر کردم که به من اعتماد کرد و کتاب های محبوبشو در اختیارم گذاشت و بهش اطمینان دادم که مثل چشمام ازشون محافظت می کنم . البته بعداً متوجه شدم هیچ کدوم از این کلمات رو به زبون نیاورده بودم و در جواب با لبخند سرم رو به نشانه مثبت ت داده بودم.

نیت کردم و حمد و سوره ای خوند و کتاب رو باز کرد :


ببرد از من قرار و طاقت و هوش 

بت سنگین دل سیمین بناگوش

نگاری چابکی شنگی کلهدار

ظریفی مه وشی ترکی قباپوش

ز تاب آتش سودای عشقش

به سان دیگ دایم می‌زنم جوش

چو پیراهن شوم آسوده خاطر

گرش همچون قبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد استخوانم

نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دینم دل و دینم ببرده‌ست

بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ

لب نوشش لب نوشش لب نوش



 منتظر تعبیر قرآنیش بودم که خواند : این غزل به قدری عاشقانه است که ما هیچ آیه قرآنی در تعبیرش نیافتیم. 






مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پاییزدخت پکیج تصفیه فاضلاب مشاور شهر زنجان فیلم پنج آموزش کنگ فو برای بانوان مراغه شرح دل امــــ❤ــــیر و رهــــ❤ـــــا دانلود موزيک شاد جديد مداد رنگی