به نام خدا
بازار بازرگانان ، غرفه ۶۴
اسمش سپهر بود، جوانک شاگرد، مسئول حساب رسی.
سرش توی برگه ای بود که لیست اقلام و قیمت ها توش نوشته شده بود و دستش روی ماشین حساب؛ بدون یک لحظه نگاه کردن به ماشین حساب همه اون برگه آچهار رو وارد کرد و جمع زد.
چشمِ سپهر رو بستند و گفتند «اگه راست میگی الان بزن ببینم.»
این بار با چشم بسته و از حفظ جمع زد.
گفتم این همون جهان سومیه که تو بجای نخبه بودن باید شاگردی کنی؛
گفت «من جهان سوم رو دوست دارم»
اِی سپهر نابغه
+ الان که فکر میکنم هممون بعضی وقت ها عاشق همین جهان سوممون هستیم. نه ؟
درباره این سایت