به نام خدا
وارد حیاطشان که شدم، باغچه رنگارنگشان سرحالم آورد. عجیب بود که حتی توی این زمستان هم سرسبزی اش کاملاً پیدا بود. من را که دید خشکش زد؛ بوسیدمش؛ با همان دستکش خیس کلّه ام را گرفت و چسباند به صورتش. فشار استخوان گونه خوش تراشش را روی جمجمه ام احساس میکردم. باید بعداً بنشینم و فرمول نسبت فشار استخوان گونه بر افزایش عشق در انسان ها را بنویسم.
دو سه سالی از مادربزرگم کوچکتر است .خیلی دوستم میدارد و خیلی دوستش میدارم. ناشنواست ولی به قول ناصر خسرو : مگر زین مْلحدی باشد سفیهی/ که چشم سرش کور و گوش دلش کر. چون دل شنوا شود تو را، از آن پس/ شاید اگرت گوشِ سر نباشد.
مادر بزرگ می گفت چند ماهی است که کلاس نهضت می رود. هرچه زور زدم نتوانستم لبخند پت و پهنی که روی صورتم نشسته بود را پنهان کنم. با ذوق بچگانه ای که کلاس اولی ها دارند دفتر مشقش را نشانم می داد و بیست های پی در پی اش را به رخم میکشید و من هم قند در دلم آب میکردند.
سفره هفت سینی که با هنر بی نظیرش ساخته بود را دیدم و باهم عکسهایی از خودش با معلم و همکلاسی هایش را مرور کردیم. چای نوشیدیم و چای نوشیدیم و کیف کردیم .
همه این ها را گفتم تا بگویم بعضی آدم ها انقدر صدای دلشان بلند است که نیازی به صدای بدنشان نیست ، انقدر خوب درونت را می فهمند که نیازی به شنیدن صدایت ندارند.
صدای او در رنگ گل هاش شمعدانی اش پنهان شده بود.
درباره این سایت